محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

محمد پارسا باقری

پسر درجه یک من

داداش سفارشی پارسا17اذر نود و هشت

سلام مجدد دوباره اومدم وبلاگ پارسا تا داداش پرهامش داخل این وبلاگ شریک باشه .آره پارسا الان شش سالشه و داداش پرهامش چهار ماه و نیمش هست پرهام حدود دوماه روی نمودار از پارسا جلوتر هست از نظر قد و.وزن ما شا الله پارسا قد بلند شده عین دایی بنیامینش  اوضاع اطرافم بهم ریخته و اعصاب خوردی زیاده  اما لبخند پرهام ،دردهامو کمتر میکنه  پارسا منتظر اینه که دندانش بیوفته اما از بس شیر زیاد خورد انگار خبری از افتادن نیست و اما محمد پرهام تپل و با حالم که قرار بود دخمل مامان شه سد پسر دومم  اوضاع پرهام بهتره چون دفتر نمی رم بیشتر پیششم و حسابی کپلش کردم الان حدود 8کیلو هست و حدود 70قد داره ما شا الله  بره های من ...
17 دی 1398

تمام زندگیمی عزیزم محمد پارسا

می نویسم بلکه از درد و الام قلبم کاسته شود و بی تابی ام ارام گردد محمد عزیزم اکنون که تو دو سال و ده ماه و سیزده روزت است به دنبال مهد خوب میگردم تا تو را انجا بگذاریم ان شا الله تربیت انتخاب میکنم تا ه نگهداری ت کنند و هم اموزشت دهند دوست داشتم یکی بود که به درددلهایم گوش میداد افسوس که گوش شنوا و قلب مطمئنی را نمیابم گل قشنگم گاهی اوقات عصبانی و خسته  میشوم که دنبال کار برم و لی فقط بهامید پیشرفت اینده میکوشم که آینده درخشان داشته باشیم همیشه به فک پدرتم که چه کا کنم که پیشرفت کند  و همچنین تو تمام لحظاهایم درد میکند بی تو محمد پارسای عزیزم تو شیرینی زندگی ام هستی دوست دارم تربیتدرست و اموزش درس ببینی تا همیشه ماند...
5 مهر 1395

سلامی به پهنای زمان و گرمی مهر مادری* محمد پارسا 2 سال و هفت ماه* قلب مامان

امروز 22 خرداد 95 است من امدم سر کار به امیدی که به قول پارسا پول بخرم برای پارسا بفرستم یه مهد خوب که هم بازی کنه و هم چیزی یاد بگیره محمد پارسا عزیزم بعضی موقعا اینقدر زندگی به من تنگ میگیره عزیزم ارزوهای بزرگ برات دارم خدا رو شکر ناشکری نمیکنم نمدونم پارسا مهد کودک گندم میشه بری یا نه ان شا الله  
22 خرداد 1395

سلام بر محمد پارسا مهد کودکی

گل قشنگم که ماشا الله خیلی شیطونم شده تمام دندوناش در اومده هنوز کامل نمی تونه حرف بزنه البته جمله دوکلمه میگه مثل من نخام  انجا بیا و مامان جون بریم وو از این دست جملات الانه مهد کدوکه از اول مهر فرستادمش به خاطراینکه زیادی شیطون شده بود تو دفتر نمی شد ببریش الانم جامون عوض شده طبقه بالا هستیم و دردسرهای خودشو داره فعلا مشتری ندارم امروز که شنبه بود دوست نداشتم بیام چون یه کم خسته شده بودم اما چه میشه کرد زندگی ما هم اینجوریه بازم خدا رو شکر اقا حاجی یه کم کسالت داره مادرم بنده خدا داره ازشون مراقبت میکنه . فکر میکنم پیر شدم همانطور که تو پسرم داری بزرگ میشی من و بابام داریم پیر میشیم خدا کنه تو هم مثل مامانت وفادار باشی ان شا ال...
18 مهر 1394